اين دل ز هرچه غير تو دلگير مي شود
چه سخت با فراق تو درگير مي شود
وقتي دلم هواي تو دارد چه بي هوا
با يك نگاه سرزده جوگيرمي شود
"اين آتش نهفته كه در سينه ي من است"
يك روز مي رسد كه فراگير مي شود
كم كم دماي اين تب افتاده در دلم
دارد چقدر سرد و نفس گير مي شود
از دست رفت دست تو دستم رها مكن
دستان غم چه زود گلوگير مي شود
شعرمن واگويه ي دل گويه هاست
شعر من شب مويه هاي بي رياست
شعر من چيزي شبيه مثنوي ست
شعر من آواي ني در ني نواست
شعر من هرگز شبيه شعر نيست
شعر من مُشتي هجاي نارساست
شعر من گاهي شبيه زلف يار
مبهم و پيچيده از سر تا به پاست
شعر من تا خواجه ي "شيراز" هست
مثل سنگي در كوير "قم" رهاست
شعر من در گير و دارِ شعر نيست
شعر من از "كهنه" و از "نو" جداست
شعر من هم بازي وزن و عروض
شعر من چون كودكي سر به هواست
اي غزل جاي تو در پهلوي شاعر
در همه ابيات خود بانوي شاعر
جلوه كردي بارها در روز روشن
مثل يك آئينه رو در روي شاعر
پُر ز چين شد چهره ات لختي بخند
تا گره برداري از ابروي شاعر
هر شب از روي سياهي هاي شب _
مي كِشي طرحي نو از گيسوي شاعر
"عشق اسطرلاب اسرار خداست"
خط به خطِّ هر غزل جادوي شاعر
نه ساده ام كه ساده ام دانند
ز سادگيست ساده ام خوانند
ز پُشت حائل شهر بعضي
كمي دهات زاده ام دانند
گذشته، حال و نه آينده
اسير لحظه، بنده ي آنند
به مَركب تيزِ طمع تازند
جُدا ز آب در پي نانند
فرو رفته به جسم دل مُرده
دريغ زندگانِ بي جانند
جماعتي كه از غم آزادند
ز مكتبِ عشق چه مي دانند؟
زنم بوسه چو شبنم سنگ ها را
چو بلبل خوانمت آهنگ ها را
چو آن سروم كه در گلزار هر دم
كِشد در سايه ي خود شنگ ها را
لبانت چون عسل در كام عشّاق
زند طعنه لبِ بالنگ ها را
پُر از رنگين كمان شد ابر چشمت
مزن بر هم دگر اين رنگ ها را
ببين بر گِردِ خود رقصم چو شب پَر
ز شادي چون كشيدم بَنگ ها را
رُبودم خواب از چشمان شهري
زدم وقت ورودت زنگ ها را
زدي از تير مژگان چند ناوك
فرستادي به جنگم هَنگ ها را